سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://medicalhistory.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ

ابن سینا، شخصیّتى آشنا براى جهانیان‏

(نگاهی به زندگی ابو علی سینا به روایت شاگردش)


ابو عبید گوزگانى (جوزجانى) که یکى از شاگردان مقرّب و یاران همیشگى ابن سینا بوده، از قول استادش زندگینامه او را چنین روایت مى ‏کند: «پدرم عبد اللّه پسر حسن پسر على ابن سینا از اهالى بلخ بود. در زمان زمامدارى امیر نوح سامانى به سوى بخارا نقل مکان کرد و در دهکده‏اى از توابع

بخارا به نام خرمیشن سکنى گزید و به برزگرى و کشاورزى پرداخت. در آن ایام با دخترى ستاره نام در دهکده افشنه- که جزء همان دهستان بود- ازدواج کرد. در سال سیصد و هفتاد هجرى قمرى (نهصد و هشتاد میلادى) در ماه صفر، من به دنیا آمدم.


بعد از مدت ‏زمانى پدرم به شهر بخارا آمد، مرا به مکتب برد و به دست استاد سپرد [که گویا ابو بکر برقى بوده است‏]. درس قرآن و ادبیات را شروع کردم و در ده سالگى قرآن را حفظ نموده و در ادبیات مقامى کسب کردم که همدرسانم را تحت الشعاع قرار داده بودم. با کمال جدیّت نزد اسماعیل زاهد به تحصیل دروس فقه روى آوردم و در این رشته به حدّى رسیدم که مفتى حنفیان بخارا شدم، و در همان زمان حساب را پیش یکى از سبزى‏فروش ها که در علم حساب توانا بود فراگرفته و ریاضى را از استادى به نام محمود مسّاح کسب کردم.

دیرى نگذشت که شخصى به نام عبد اللّه ناتلى به شهر ما آمد؛ او خود را فیلسوف معرفى کرد و پدرم وى را در خانه خود جا داد و از او خواهش کرد که مرا تعلیم دهد. کتاب ایساغوجى را پیش وى خواندم و هر مسئله‏ اى را که استاد شرح مى‏داد من بهتر از او تفسیر مى‏کردم. علاوه بر دروس ناتلى، خود به استقلال مطالعه مى‏کردم و شروحى را که بر کتابها نوشته شده بود به ذهن مى‏ سپردم. در مدت ‏زمانى اندک توانستم در علم منطق سرمایه زیادى کسب کنم. کتاب اقلیدس را نیز نزد ناتلى شروع کردم. پنج یا شش شکل آن را که تشریح کرد، بقیه اشکل مشکل را خود حل کردم. این‏بار کتاب مجسطى را مورد مطالعه قرار دادم و دیگر نیازى به ناتلى نمانده بود.


ناتلى از ما جدا شد. بعد از علم منطق و هندسه و فلکیّات- که از ناتلى و غیره فراگرفته بودم- به‏ فراگیرى علوم طبیعى و ماوراء الطبیعه و علم طب پرداختم. کتاب ماوراء الطبیعه تألیف ارسطو را پیدا کردم، دیدم بسیار مشکل است. چهل بار از اوّل تا آخر خواندم و تمام مندرجاتش را حفظ کردم، امّا چیزى از محتواى آن نفهمیدم. تا روزى در بازار صحافان بخارا به سمسارى برخوردم، کتابى در دست داشت، گفت: ابو على این کتاب را بستان که بسیار ارزان است و صاحبش آن را از سر نیازى که به مال دارد مى‏فروشد. کتاب را به سه درهم خریدم و به خانه آوردم. کتاب یکى از تألیفات فارابى و شرح ماوراء الطبیعه ارسطو بود. آن‏وقت بود که به کمک این کتاب ارزشمند مشکلات علم ماوراء الطبیعه همگى بر من روشن شد.


در زمینه علم طب بسیارى از کتابهاى طبى را- که در آن روزگار متداول بود- مطالعه کردم. 
دیدم علم طب بسیار مشکل نیست. بسا زود در این باره نیز پیشرفتهایى حاصل شد، که از سایر اطباى وقت پیشى گرفتم و شروع به مداواى بیماران کردم. در طب عملى تجاربى بر من کشف شد که بسیارى از نظریات مندرج در کتابها را وارونه دیدم. در آن ایام که با طب سروکار داشتم شانزده سالم بود.

این را نیز باید یادآورى کنم که پدرم عبد اللّه و برادرم- که از من بزرگتر بود- گرویده مذهب باطنى بودند. اکثر اوقات بر سر مباحث نفس و عقل- که از فرقه اسماعیلیه تلقین گرفته بودند- به بحث و جدل مى‏پرداختند؛ من گوش مى ‏دادم، امّا من مرام و جدل آنان را نمى ‏پسندیدم و وقتى که مرا دعوت به گرویدن به فرقه خود کردند ابا نمودم.»


ابو عبید گوزگانى به روایتش ادامه مى ‏دهد و مى ‏گوید: «هنگامى که ابن سینا در سن هفده سالگى بود، اتفاقا امیر نوح بن منصور سامانى- که زمامدار بخارا بود- بیمار شد؛ طبیبان بزرگ بخارایى را به بالین امیر دعوت کردند. ابن سیناى جوان هم خود را در میان آنان جا زد و به عیادت امیر رفت. خود در این باره فمود: «طبیبان همگى از تشخیص بیمارى درماندند. خدا را شکر که تشخیص من درست از آب درآمد و مداواى من اثر رضایت‏بخ
رش بخشید و امیر به زودى شفا یافت.»

 
گویند بیمارى امیر نوح سامانى چنان بود که جملگى عضلاتش چنان سخت و سفت شده بود که توان حرکت را به کلى از او سلب کرده و یاراى هیچ حرکتى نداشت. طبیبانى که به بالینش رفتند از علاج درمانده و سپر انداختند. ابن سیناى جوان بعد از معاینه دقیق دستور داد که حوض حیاط امیر را مملو از ماهى رعاده (لرزماهى) کنند. امیر را لخت کرده در قفس چوبین گذاشت و در وسط حوض جا داد. در اثر نیروى الکتریسته‏اى که از ماهى رعاده تولید مى ‏شد و با جسم امیر تماس مى ‏گرفت؛ امیر به‏ کلى از بیمارى سفتى عضلات نجات یافت.
ناگفته نماند که ماهى رعاده قدرت تولید الکتریسته ‏اش به سى ولت مى ‏رسد. ازاین‏رو پیداست که ابو على سینا یک هزار سال قبل از پیدایش روش معالجه با برق و حتى قبل از اختراع برق به تأثیر آن پى‏ برده است.


امیر نوح در مقابل این معالجه شگفت‏انگیز مى‏ خواست پاداش شایانى به ابن سیناى جوان بدهد. در جواب امیر که گفت: «ابو على هرچه بخواهى مى ‏دهم»، ابن سینا گفت: «تنها پاداش‏ من این باشد که اجازه بفرمایى در مطالعه کتابهاى کتابخانه امیر آزاد باشم.»


ابن سینا مى ‏فرمایند: بعد از اخذ این اجازه به عمارتى را هم دادند که دهها اطاق وسیع در آن بود؛ در هر اطاقى قفسه‏ هاى متعدد و مملو از کتب نفیس و نادر، که کتابهاى هر اطاقى را به علمى اختصاص داده بودند. مثلا در یکى کتابهاى شعر و ادبیات عربى، در دیگرى کتابهاى فقه و اصول، در آن دیگر کتابهاى فلسفى، در یکى کتابهاى هندسى و در یکى طب. خلاصه هر علمى و هر فنى که مى‏خواستى، کتابهاى راجع به آن را پهلوى هم چیده بودند و جاى على‏حده داشت.


فهرست کتابها را بررسى کردم؛ هرآنچه را که آرزوى مطالعه ‏اش را داشتم از کتابدار خواستم. در واقع بسیارى از کتابها را دیدم و خواندم که پیش از آن اصلا نامشان را نشنیده بودم و یقینا اکثر پژوهشگران در آن زمان هرگز آنها را ندیده و حتى عناویشان را نشنیده بودند. جاى شگفتى اینجا است که بعد از آن تاریخ، دیگر در هیچ جا نظیر آنها را نیافتم و ندیدم.


با کمال جدیت شروع به مطالعه کردم و ارزش هر مؤلف و مصنفى را متناسب با ارزش علمى کارش مى‏سنجیدم. باید بگویم که دنیاى دیگرى از دانش به روى من باز شد؛ بهره‏ها کسب کردم و بسیارى از مجهولات بر من کشف شد. بدین ترتیب در عمر هجده سالگى از مطالعه تمام علوم متداول در دنیاى آن روز فارغ شدم و نیازى به مطالعه نماند.


حسین بیست و دو ساله بود که پدرش به دنیاى هستى کوچ کرد. تا سامانیان در بخارا سر و سامانى داشتند، ابن سینا همچنان جا به زندگى پربهره‏ اش ادامه مى ‏داد. امّا هنگامى که غزنویان بر آن ولایت استیلا یافتند، ابن سینا که- از محمود غزنوى در هراس بود- به شهر اورگنج رفت و در دربار خوارزمشاه على پسر مأمون راه یافت. بعد از مرگ خوارزمشاه جانشینش مأمون پسر محمد ابن سینا را همچنان گرامى داشت. بعد از استیلاى سلطان محمود بر خوارزم، بوعلى سینا خوارزم را ترک گفت به نسا، ابیورد، طوس و سرانجام به گرگان رفت.
در سال 403 هجرى قمرى شروع به تألیف قانون در طب کرد و بعدا در همدان آن را به پایان رسانید. مدتى در دهستان- که از توابع گرگان است- زندگى کرد و باز به گرگان مراجعت نمود.


در سال 405 هجرى قمرى قصد طبرستان را داشت، که در کنف قابوس بن وشمگیر- که پادشاهى دادگستر و هنرپرور بود- بیاساید؛ و لیکن از بخت بد وقتى به نزدیکیهاى طبرستان رسید شنید که سلطان قابوس را به زندان انداخته ‏اند. ناچار برگشت، و به قزوین رفت و از آنجا به الجبال- که از دسترس غزنویان در امان بود- درآمد و در همدان زندگى مخفیانه را شروع کرد و دستیار رگزنى شد.


روزى با استاد رگزن به عیادت زنى بیمار برفتند. استاد مى‏ خواست رگ بزند؛ ابو على که زن را دید به استاد گفت من مصلحت نمى‏بینم تو این زن را رگ بزنى، که رگ زدن به زیان او است. اما استاد به رایش اعتنا نکرد، رگ زد و زن از هوش رفت. کسان زن به ابو على بگفتند: تو بهتر از استاد خود تشخیص دادى. اکنون مى‏گویى چه کنیم؟ ابو على داروهاى توان‏بخش تجویز کرد و زن شفا یافت. این معالجه آوازه‏اى در همدانیان افکند و هرکسى او را مى‏ستود.


اتفاقا یکى از بستگان دربار شمس الدوله فرمانرواى همدان که دختر بود به بیماریى بس وخیم‏ مبتلا شد. طبیبان همدانى در معالجه آن دختر عاجز ماندند. ابو على را خواستند؛ همین‏که معاینه کرد فرمود این دختر عاشق است و یاراى اظهار آن را نداشته و رازى که از آن مى‏سوزد و مى ‏سازد او را به این روز انداخته است. دختر انکار کرد.

بو على گفت اگر بخواهید من او را وادار مى ‏کنم که راز دل را فاش کند. دست بر نبض دختر گذاشت و به پیرامونیان فرمود: شما نام کسانى را ذکر کنید که پندارید سزاوار دل بردن این دخترند. آنان شروع به ذکر اسامى کسان کردند و ابو على مراقب نبض زدن دختر بود. با ذکر نام نفرى نبض دختر بهم خورد و حالتش متغیر شد. فرمود عاشق این شخص است و عشق به حدى در وى تأثیر کرده که اگر به وصال معشوق دست نیابد زندگى را مى‏بازد. دختر را به آن شخص دادند و شفا یافت. از آن تاریخ بو على را در همدان به نام طبیب حاذق و ماهر مى‏ شناختند. دست بر قضا در آن اوان شمس الدوله که حاکم و زمامدار همدان بود به قولنج مبتلا گردید و از معالجه بو على بهبود یافت. شمس الدوله بو على را به وزارت منصوب کرد. در سال 412 که بو على همچنان در منصب وزارت بود لشکریان- که از دولت سخت برآشفته بودند- به خانه ابن سینا یورش برده و هرچه داشت به تاراج بردند و از امیر خواستند که بو على را بکشد. امیر امتناع کرد و به همین بسنده کرد که از وزارت معزولش کند.

ابو على مدت چهل روز در خانه یکى از همدانیان مخفى شد. باز بیمارى قولنج به سراغ شمس الدوله آمد؛ شیخ را جستجو کردند. از اختفا بیرون آمد و به نزد امیر رفت و قولنج را از او دور کرد. همین سبب شد که با معذرت، دوباره به وزارتش منصوب کردند. بعد از وفات شمس الدوله، جانشینش سماء الدوله ابو على را در قلعه فردجان زندانى کرد و بعد از مدتى آزاد نمود. بو على از همدان مخفیانه بیرون رفت و رهسپار اصفهان شد و به امیر علاء الدین کاکویه- که فرمانرواى اصفهان بود و از مدتها پیش با وى دوستى داشت- پیوست.


بو على در دربار علاء الدوله با احترام شایان مقام خویش پذیرفته شد و با فراغت بال سالهاى سال به تدریس و تألیف و کارهاى اداره مملکت پرداخت. در ماه رمضان سال چهارصد و بیست و هشت هجرى (1037 میلادى) در سفرى که همراه علاء الدوله رهسپار همدان بود، در اثناى راه بیمار شد و بیمارى قولنج به وى امان نداد و قبل از رسیدن به همدان وفات یافت.
همان جا به خاک سپرده شد و آرامگاهش قبله علم دوستان شد.

 

منبع:

ابن سینا، حسین بن عبد الله - مترجم: شرفکندى، عبد الرحمن، قانون (ترجمه شرفکندى)، 8جلد، سروش - تهران، چاپ: دهم، 1389 ه.ش



[ سه شنبه 93/12/5 ] [ 1:2 صبح ] [ جمال رضایی اوریمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 572
کل بازدیدها: 447657